رهگذر
 
 
برچسب:, :: ::  نويسنده : آلوچه

اندكي آهسته تر رهگذر

قدم هايت را

آهسته تر بردار

قلب من

ميان بندهاي كفشت

جا مانده است

 


زندگي بازي گرگم به هواست

هموني كه آرزوي بچه هاست

اينو گفتم كه تو اينو بدوني

زندگي بازي تلخ آدماست

 


ساليان درازي است كه

چشمانم را

نظر نگاهت كردم

بي مروت

اندكي مرا

نظاره گر باش

 


تنهايي

لحظه هاي هميشگي شب هاي من است

و من عمريست

با او خو گرفته ام

 


سحرم

دستانت را

به دستان من بسپار

از بلنداي كوه پرواز كن

اوج بگير و بخند

و همچنان تكرار كن

او با من است

 


نقل روزهاي تنهايي را

با هيچ كس بازگو نخواهم كرد

چون ميدانم

تو باز ميگردي و

تنهايي ام را پر ميكني

 


باز هم

رهگذر آرزوهايم

بي من سفر كرده است

بارها به او گفته بودم

كه من از تنهايي ها

در هراسم اما

نمي دانم چرا

او باز هم حرف هايم را

نشنيده گرفته است

 


اي شعر هاي خيالي را

رهگذري ميگويد

كه ساليان درازي است

منتظر سوي چراغي

از آسمان هاست

دعا گوي آسمانم باش

 


ميداني سحرم

صداي تنهايي ام را

هيچ كس جز تو نميفهمد

لااقل

بگذار با تو آرام بگيرم

كه كسي

تنهايي ام را باور ميكند

 



برچسب:, :: ::  نويسنده : آلوچه

درد من ياران است

گريه ام باران است
كوله بارم بر دوش
سفري در راه است
سفري دور و دراز
غصه بي پايان است...
 

مي توان زيبا بود
مي توان زيبا ديد
مي توان آب شدو
در دل دريا بود
مي توان زيبا بود
انتخابش با توست
 

آسمانت خندان
غصه هايت ويران
هر كجا هستي باش
دشمنانت گريان
 

آسمان گريه كنان
به تو مي انديشد
تو سراپا گوشي؟؟
گوش كن حرف دلم
دل من با تو سخن مي گويد
دل من رقص كنان
به تو مي انديشد
گوش كن حرف دلم
 

بي خيال رهگذر
از تبار ديوارهاي كاهگلي باش
قديمي اما زيباست
من از ديوار هاي سنگي بيزارم
 

دست هايم لرزان
چشمهايم گريان
دل من بي تاب است
دل من را درياب
 

با من اي دوست بمان
تو اگر دور شوي
من تنها به چه دلخوش باشم
دست كم
كمي آهسته برو
اندكي صبر نما
عشق من بي تاب است
با من اي دوست بمان

 
تو اگر مي فهمي
معني تنهايي
با من اينگونه بگو
عشق او تنها رفت
 

تا صبح پرسه ميزدم اندر خيال تو
ناقوس مي نوازد امابدون خيال تو
از اين چه بهتركه مال من باشي
چيزي نگو عزيز،اين بار حق با تو
 

روي اين كوه بلند
جاده اي بود طويل
دره اي بود عميق
آرزو ها نزديك
غصه ها بي معني
كوه من زيبا بود
 

هاشورهاي خاطراتم
ديوار اتاقم را
اشغال كرده اند
صبر كن رهگذر
روي طاقچه آرزوها
يك جاي خاليست
آن را تو پر كن


برچسب:, :: ::  نويسنده : آلوچه

خسته نباشي رهگذر

با يك فنجان چاي
مهمان من باش
مي دانم كه مي روي
اما فقط براي لحظه اي
بگذار آرام بگيرم كه
امروز كسي
مهمان لحظه هايم بود
 

سقف آسمان دلم
ترك خورده
و باران چشمانم
فرش دستانم را خيس كرده
و من از اين مهم واهمه دارم
كه مبادا قطره هاي باران
گل آرزوهايم را
ناديده بگيرند

 
سطر به سطر آرزوهايم
پر شده از ياد تو
هر چه بيشتر ورق مي زنم
دلتنگي غوطه ور مي شود
نمي خواهد به عقب برگردي
همين كه بگويي
"جايت خالي"
براي يك عمر كفايت مي كند
 

مرا به ذهنت بسپار
اندكي ولي طولاني
بگذار اين سخن
تا هميشه از من بماند كه
مرا به خاطر بسپار
اندكي ولي طولاني
 

صداي خش خش برگ ها
آزارم مي دهد
و مرا به سكوت
دستور مي دهد
سكوتي
متلاطم تر از فرياد ها
 

شب است
و باران به شيشه مي خورد
و من مثل هميشه
پشت شيشه غبار الود خاطره ها
منتظر سوي چراغي
يا صداي رهگذري
كه مرا با خود
به بيرون از انديشه ها
هدايت مي كند
و من مي دانم او مي داند
كه من از تنهايي در هراسم
 

دوستم راست مي گفت
كه اين دنيا
ارزش هيچ ندارد
اما من هنوز در حيرتم
كه چرا من
براي اين بي ارزش
ساليان درازي است كه
از چشمان خويش
گذشته ام
 

مي داني رهگذر
ديگر هواي ماندن نيست
حتي قلم هم
در دستم سنگيني مي كند
اين راه راه رفتن است
بايد رفت
اما نه
انگار از آن دور دست ها
صدايي مرا از رفتن باز مي دارد
صدايي كه آهسته مي گويد:
با من بمان
 
 


برچسب:, :: ::  نويسنده : آلوچه

آسماني كه بوي باران ندهد

آسمان نيست
زميني كه بوي زندگي ندهد
زمين نيست
و آدمي كه بوي بندگي ندهد
آدمي نيست...
 

سرم را كه تكان مي دهم
افكارم بيرون مي ريزند...
 

نرگس زيباي گلدون
گل خوش عطر گلابدون
كاشكي تو واسه يه روزم
بشي واسه من يه مهمون
كاشكي تو قدم بذاري
مثل مرهم رو چشامون
مي كنيم فرش مسجدا رو
مي شوريم حتي دلامون...(الهم عجل لوليك الفرج)
 

من سرم را روي زانو كسي مي گذارم
كه حتي براي لحظه اي
صداي تپش قلبم را احساس كند...
 

من آن هستم كه تا ديروز
ديوانه اش مي پنداشتي
من امروز
ديوانه خانه اي را داير كردم...
 

سكوتم گر چه آرام است
صدايم خيس و بارانيست
ولي دل مي كند فرياد
كنون دل مي رود از ياد...
 

دلم با تو بود و
تو با من نبودي
به جاي خداوند
كس ديگري را ستودي
دلم مثل طوطي
پر و بال مي زد
تو آن را ز دستم ربودي،
ربودي...
 

تاريخ سالگرد آشناييمان را
خواهم سوزاند
نميدانم تقويم مي سوزد
يا دل ديوانه ام...
 
 

دير وقتيست در اين ميكده تنها شده ام
به كجا بايد رفت
به كجا بايد تاخت
من نميدانستم
كه در اين ميكده نا مرداني است
كه ز من كينه به دل داشته اند
من از آن سان كه چنين فهميدم
عشق را فصل خزاني ديدم
من نمي دانستم
كه در اين جاي غريب
فتنه افتاده در اين شهر غريب
كاش مي مردم و اندوه زياد
عشق را ذر نبرد از فرهاد
من نمي دانستم
كاش از بهر تو اي دوست من
چون كه ويران شود آن خانه من
تو ز من دور شوي
به كجا بايد رفت
به كجا بايد تاخت
من نمي دانستم...
 

 مثل يك ماهي تنها
كنج اين تنگ بلوري
مي نويسم توي دفتر
كاشكي تو اينجا نبودي
آخه تو اومدي پيشم
منو از دنيا ربودي
بردي تو هفت آسمونا
منو رو ابرا نشوندي
دلي داشتم مثل شيشه
تو زدي اونو شكوندي
رفتي روي كهكشونا
گفتي تو عاشق نبودي
مگه عاشقي چه جوره؟
من بودم اون كه تو بودي؟
آره عاشقي سياهه
رنگ چشماي قناري
تو بودي گرگ گرسنه
من بودم گل بهاري
برو بيرون از خيالم
مي دونم دوستم نداري
من ديگه باور ندارم
حتي وقتي كه بباري...


برچسب:, :: ::  نويسنده : آلوچه

عجب خداي صبوري دارم

تنهايي ام را مي بيند و

چيزي نمي گويد
و اما من
براي رسيدن به او
دلم مي خواهد دنيا را بشكنم...
 

گاهي دلم براي يك ليوان سكوت تنگ مي شود...
 

باران كه مي باريد
دلم به حال كودك كبريتي ميسوخت
يا به حال مسافري غريب
اما خدايا
اين بار بگذار ببارند
اينجا زمينت تشنه است...
 

بارون يعني
آب بازي خدا با بندگانش...
 

ديگر صداي خنده هايم
دنيا را شلوغ نمي كند
گمانم اين بار
فرشته ها با من همدردي مي كنند...
 

كتاب دلتنگي هايم
صفحاتش بي انتهاست
نمي دانم صفحات تكراريند
يا دلتنگي ها فراوان
 

پلك هايم
از فشار آسمان
به هم رسيده است
اين يك خواب نيست
روياي صادقه است...
 

سقف آسمان
زير فشار زمينيان
ترك خورده
يا آسمان دل نازك است
يا زمينيان دلسنگ...
 

تنهايي هايم را
روي يك تكه ابر
برايت مي فرستم
تا وقت تنهاييت
به آن خيره شوي...
 

ديروز قصد رفتن داشتي
و امروز قصد ماندن
دلت را يكي كن
يا برو،يا بمان...
 

ديگر نه روي ديوار صخره مي كشم
و نه روي زمين جويبار
چشمانم سنگي شدند
و اشك هايم جويبار...
 

خدايا
همه را ميبيني؟؟
مادران فرش فروش
و پدران خانه به دوش
دوست من راست مي گفت
زمينت بوي زندگي نمي دهد...
 

سريال هاي طنز را مي بيني
فيلم هاي جناحي
رمان،تراژدي...
كاش فقط براي لحظه اي
سريال زندگي ات را نظاره گر باشي...
 

نه زمين بوي زندگي مي دهد
و نه آدميان بوي بندگي
حتي آسمان هم نمي دهد بوي بارندگي
چگونه سر بر آسمان بلند كنم؟
خجلم از اين همه سرخوردگي...
 

ديگر نه توان ماندن است
و نه زبان گفتن
حداقل براي يك بار
پاي رفتنم باش...


درباره وبلاگ


سلام.در این وبلاگ اشعار خودمو واستون می گذارم.در ضمن‘استفاده از اشعار فقط با ذکر نام" رهگذر"جایز است
آخرین مطالب
پيوندها

سیستم تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان رهگذر و آدرس sahar2224.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات خود را در زیر نوشته.در صورت وجود لینک ما در سایت شما.لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار می گیرد

 





نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 61
بازدید دیروز : 207
بازدید هفته : 268
بازدید ماه : 268
بازدید کل : 51130
تعداد مطالب : 20
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1



Alternative content