رهگذر
 
 
برچسب:, :: ::  نويسنده : آلوچه

معادله عشق من و تو را

كسي حل نكرد

و اين مهم را فقط او مي داند
عشق من و تو
از معادله فراتر بود...
 

 
ع مثل عشق
مثل علاقه
پ مثل پرستو
مثل پرستار
م مثل محبت
مثل مادر
مادرم،روزت مبارك(روز پرستار مبارك)
 

 
امروز
سالگرد آشناييمان است
و هوا هم مثل دلم گرگ و ميش
هوا قصد باريدن دارد
اما دلم قصد رفتن
نمي دانم بمانم يا ببارم؟؟؟
اين بار هم حق انتخاب با توست...
 

 
شيشه اتاقم
از فرط دلتنگي
ترك خورده
اگر او نباشد
بي شك ديوار آسمان هم فرو مي ريزد
 

شعله هاي دلم
تا سقف آسمان
زبانه كشيده
يا ديگر بر نگرد
يا منتظر سوختن باش
انتخاب با توست...
 

مهم نيست رهگذر
مي تواني هميشه در سفر باشي
يا هر كجاي كره خاكي
مهم
نزديك بودن دلهايمان است...
 

ديشب تا نيمه هاي زمان
دل نوشته هايم را
برايت مي نگاشتم
امروز كه مي نگرم
نه نوشته اي باقي مانده
و نه دلي كه برايت بازگو كند...
 
 

ديگر نه از رومئو برايت قصه مي گويم
نه از مجنون
اين بار قصه تو را به عاشقان مي گويم
اما نه عاشقانه
قصه اي صادقانه...
 

بعضي شبا
شبايي كه تنها ميشم
ميرم كنار پنجره
ستاره ها رو مي شمارم
بعضي شبا كه ابريه
يا باروني يا برفيه
ميرم سراغ دفترم
تنهايي هامو ميشمارم...
 
 

دوستم هميشه مي گفت:
عشق زيباست
به زيبايي رنگين كمان
به زلالي چشمه اي جوشان
اما او
هرگز به من نگفت
پاياني دارد
به سياهي شب هاي بي ستاره...
 

اشعار جديدم را
اين بار بدون خيالت سرودم
خيالت كه نباشد
قافيه ها مي خوابند...
 

آزادي را
ميتوان ديد
چه در دستان خشكيده مادر
چه در چشمان بي سو پدر
انتخاب با توست كه
اين دو را انتخاب كني يا
آزادي كلامي را...
 

حتي وقتي كودك بوديم هم
از قايم موشك بدم مي آمد
مي ترسيدم روزي بيايد
كه من چشم بذارم و تو قايم شوي
و دگر باز نگردي...
 

مي دانستم روزي مي آيد
كه تو باز درب اين خانه متروكه را
به هم مي كوبي
من اين روز را در خواب ديده بودم
روياها دروغ نمي گويند...
 


برچسب:, :: ::  نويسنده : آلوچه

 

 لحظه رفتن تو
آسمان هم به زمين خيره شده بود
همه در پي سوالي بودند
تو چرا رفتي؟؟؟؟
 

سلامم را اي رهگذر
با عمق وجودت پذيرا باش
سلامم از جنس ارغواني هاست...
 

 
همه گمان مي كنند
سخنانم از جنس تيشه است
اما نمي دانند
سخنانم آيينه جهان نماست...
 

 
دل
اين واژه كوچك
گاهي دنيا را در خود مي گنجاند...
 

 
دكوراسيون اتاقم را
تغيير دادم
تو را چه؟؟
تو را كه نمي توان تغيير داد...
 

 
دلم كه مي گيرد
دفتر خاطراتم را
مثل هميشه ورق مي زنم
به آخر كه مي رسم
از هيچ پر مي شوم...
 

 
ديوانه را
شوقي براي ماندن نيست
مي تواني به راهت ادامه دهي
ديوانه ي روزگار من...
 

 
دل هاي اسماني
خيلي بزرگ اما كوچكند
اما در انظار ديگران
كوچك اما حقيرند...
 

 
دوستي
همسايه ي آيينه هاست
آيينه ها را نشكنيم...
 

 
چرا گاهي آيينه ها هم
دروغ مي گويند
نمي دانم عيب از آيينه هاست
يا آدمك ها زودباورند...
 

 
آدمك هاي شهر خيال من
همه از جنس شيشه اند
يكرنگ مثل آيينه
بي ريا مثل خورشيد
زلال مثل دريا
شهر خوشبختي را
كابوس ها اشغال كردند
اما من به عشق ايمان دارم
احساسم هرگز دروغ نمي گويد...
 

 
من ديگر با دروغ هاي تو
به رويا ها سفر نمي كنم
اين يك حقيقت است
دنبال من نباش
نقطه سر خط...
 

 
با شروع سال جديد
نامي جديد برايت مي گذاشتم
اما امسال سالي متفاوت است
اسمت را گذاشتم
قلب يخي...
 

 
به اكواريوم اتاقم خيره شده بودم
به ماهي كوچكي كه
روي سطح آب آرام گرفته بود
راست است كه مي گويند
ماهي ها هم عاشق مي شوند...
 

 
شكوفه هاي سنگي خاطراتم
در زير درخت آرزوهايم
پهنه گسترانيده
دلت را اندكي به من بسپار
تا شكوفه هاي صورتي را
نظاره گر باشم...


برچسب:, :: ::  نويسنده : آلوچه

 

ديگر پروانه ها به سراغم نمي آيند.
گمان مي كنم در آن دور دست ها
شمعي زود تر از من آب مي شود...
 

 
هواي دلم طوفانيست
آتش شومينه را بيشتر كردم
اما نمي دانم چرا
صداي شكستن قنديل هاي قلبم را
احساس نمي كنم...
 

 
دفتر خاطراتم را سوزاندم
خيال كردم با سوزاندنش
خاطرات كذشته ام هم ميسوزند
اما نمي دانستم كه خاطرات
گوشه اي از ذهن مرا اشغال كردند...
 

 
فرياد ها را سر دهيد...اما هرگز سرتان را به باد ندهيد...
 
 

زندگي موج بلندي است كه اگربا آن حركت نكني غرق مي شوي...
 
من سرم را روي زانوي كسي مي گذارم كه حتي براي لحظه اي
صداي تپش قلبم را احساس كند...
 

 
فرياد آن نيست كه صدايت را بلند كني
فرياد دلي خروشان مي خواهد...
 

 
چگونه بگويم دنيا تمام از آن من است
در حالي كه دلم تمام از آن توست...
 
 

دلم زير پايت له مي شد و تو
پاورچين پاورچين به راهت ادامه مي دادي
اگر اندكي زير پايت را نگاه مي كردي..
بي خيال رهگذر به راهت ادامه بده...
 
 

سكوت تنها صلاحي بود
كه وقت رفتنش
من به همراه داشتم
سكوتي سخت تر از فريادها...
 

سكوت
هميشه علامت رضايت نيست
سوالي نهفته است
كه جوابش را فقط خدا مي داند...
 
 

خاطرات ديروز
راه امروز را برايم دشوار مي كند
آن ها را به دست كسي ميسپارم
كه از فردايمآگاه است...
 

 
بعد از رفتنت
اشك چشمانم خشك شد
باور نداري؟؟
مي تواني بيابان دلم را تماشا كني...
 
 

تاريخ سالگرد آشناييمان را
خواهم سوزاند
نمي دانم تقويم مي سوزد
 يا دل ديوانه ام...
 

 
موقع رفتنت
زمين هم گريه كرد
باور نداري؟؟
مي تواني عمق اين فاجعه را
از چشمه ها جويا شوي...


برچسب:, :: ::  نويسنده : آلوچه

سلام

 

این بار شاعرانه تر از دیروز برایت می نویسم:

دوستت دارم و خواهم داشت حتی اگر همرازت نباشم،حتی اگردیواری به بلندی دیوار چین میانمان باشد،باز می گویم دوستت دارم.

ای کاش می دیدی قلبی که فقط برای تو می تپد....

حرف هایت را شنیدم،بغضی در گلویم متورم شد.خواستم نامه ات را پاره کنم ،اما صدای تپش قلبم مرا از این کار باز داشت.خواستم نامهربان باشم اما،اشک هایم سدی شدند و جلویم را گرفتند.خواستم روی اسمت خط فراموشی بکشم اما،افسوس که دستم از کشیدن آن ناتوان بود.

تا دیروز می خواستم قله ی عشق را فتح کنم،چه کنم که همراهم نیامدی

خواستم با تو روی آن بادبادک صورتی می نشستم و بر عالمیان دست تکان می دادم........

اما تو نیامدی

خواستم با عشقت زندگی کنم،خواستم روی ابرهای افتخار برایت دست تکان دهم،خواستم درس عشق و محبت را ز چشمان تو جویا شوم،خواستم با تو به دیدار پروانه ها می رفتم......

افسوس که باز نیامدی................

سوختم و دم نزدم اما تو نفهمیدی،اشک در چشمان پر خونم حلقه زد .....باز نیامدی

روزی تو را با دیگری دیدم......افسوس که باز تنهایی مرا نفهمیدی.

از دور تماشایت کردم و افسوس با تو بودن را به خاک سیاه بردم.رفتم و سراغی از من نگرفتی.

شب شد و من مثل همیشه منتظر بر خاک ایستادم تا تو را ز دور تماشا کنم،ای کاش نمی دیدم،ای کاش نیامده بودی.

آری. آمده بودی اما چگونه؟دستت در دست دیگری بود.انگار فراموش کرده بودی روزی عاشقی دیوانه داشتی که چنین آمدی؟

باز اشک در چشمانم حلقه زد،باز بغض چندین ساله گلویم را فشرد....فریاد زدم اما کسی صدایم را نشنید.در خود شکستم اما باز کسی صدای شکستنم را نشنید.

آری حق با توست.مگر آدمیان زنده روی زمین،صدای فریاد و شکستن مرده را می فهمند؟

اما این بار حق با تو نیست.مگر مرده ها دل ندارند،مگر مرده ها روزی عاشق نبودند؟ مگر زنده ها نمی میرند؟

تو رفتی و من را در میان سیاهی شب تنها رها کردی.هرگز از یادم نخواهی رفت.هرگز از یادم نخواهد رفت......روز ها پیاپی گذشتندو تو باز آمدی بر سر خاکم اما این بار در حالی که می گریستی آمدی۰ نه   اندوهگین نبودی۰۰۰۰۰اشک شوق بود که بر سر خاکم می ریختی۰تو آن روز آمدی اما چگونه؟؟؟ای کاش نیامده بودی۰

رفتی و من باز در حسرت دیدار تو روی آن خاک سیاه نشستم تا تو برگردی اما افسوس۰۰۰۰۰

روزی قاصدکی زیبا دیدم.از دور صدایش کردم تا برایت پیغامی بیاورد.به او گفتم:پسری زیبا،با موهایی طلایی،لب هایی به رنگ خون،خانه اش در خیابان تنهایی،کوچه بی وفایی،پلاک عشق،روی در نوشته:تا همیشه خداحافظ.

هنوز سخنم تمام نشده بود که دیدم قاصدک نیست.به اطراف خیره شدم اما....قاصدک از درد پرپر شده بود.

رفتم و کنار سنگی نشستم و باز پیغامی برایت گذاشتم تا شاید روزی بیایی و از کنارش عبور کنی.به او گفتم:پسری زیبا،با موهایی طلایی،...او نیز از درد به خود پیچید.

قصه ام را به گل گفتم اما افسوس که او نیز پژمرد.

این بار به تو میگویم.ای سلطان قلبم،ای آنکه هستی ام را به باد داد.ای دوست:

زمانی که قصه ام را به تو گفتم،مرا ترک کردی.برای اینکه از کلمه ی بی وفایی رنجیده بودی.

تو رفتی،،صدایت زدم برگرد اما تو صدایم را نشنیده گرفتی.بال و پر زدم و به سوی آسمان ها پر کشیدم اما تو صیادی شدی که سینه ام را نشانه گرفتی.

تو کیستی؟؟هنوز من نفهمیدم.برگرد که آسمان دل بی تو بارانیست.برگرد که بی تو گلی در باغچه نیست.برگرد برگرد.

با هر  که خواهی بمانی بمان،فقط برگرد.....عاشق هر که هستی باش،فقط برگرد.

آن روز تو گفتی مرا ترک کن،تو به من گفتی:تو بی وفایی.آری من بی وفایم که روز ها همپای شمع اتاقت سوختم و ساختم.آری من بی وفایم که همانند پروانه بر گرد چشمانت چرخیدم.من بی وفایم که همه چیز را فقط برای تو تحمل کردم.آری حق با توست.اگر من بی وفا نبودم،دیری تو را ترک می کردم،دیری ز تو می بریدم.آری من بی وفایم که همه را در کار تو تحمل کردم.

اما تو چی؟؟تو با من چه کردی؟؟تا نگاهت می کردم اخم می کردی.کنارت می آمدم،می رفتی.صدایت کردم،نشنیده گرفتی.من می توانستم هنگامی که چنین کردی،رشته وفا را پاره کنم تا دیگر اشکی ز چشمانم جاری نشود.

تو پیش از این می خواستی مرا رها کنی تا که امروز بهانه ای کوچک بدست آوردی....اشکالی ندارد،برو....اما به یاد داشته باش که همه رهایت کردند جز من.به یاد داشته باش که من تو را دوست می دارم و تا زمانی که برگردی روی این خاک سیاه می نشینم.به یاد داشته باش عاشقی را که یادت هرگز از یادش نخواهد رفت.به یاد داشته باش که هیچکس جز من تو را دوست نمی دارد.

امیدوارم که روزی حرف های این عاشق دیوانه را بفهمی.....



برچسب:, :: ::  نويسنده : آلوچه

بي خيال من

بي خيال تو

و بي خيال آرزوها

بي خيال حرف هاي روي  لب مانده

بغض هاي در سينه مرده

و دل هاي در راه شكسته

بي خيال رهگذر

بي خيال...


   رفته اند آشنايان

مانده اند غريبه ها

اينجا ديگر شهر آرزو ها  نيست..

پاهايت را بغل كن و فرياد بزن

خدايا

مرا تنها نگذاري



صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

درباره وبلاگ


سلام.در این وبلاگ اشعار خودمو واستون می گذارم.در ضمن‘استفاده از اشعار فقط با ذکر نام" رهگذر"جایز است
آخرین مطالب
پيوندها

سیستم تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان رهگذر و آدرس sahar2224.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات خود را در زیر نوشته.در صورت وجود لینک ما در سایت شما.لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار می گیرد

 





نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 207
بازدید هفته : 222
بازدید ماه : 222
بازدید کل : 51084
تعداد مطالب : 20
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1



Alternative content